×
×

یادنامه حسینعلی عظیمی – ۴ | همسرانه‌های مهندس

  • کد نوشته: 17737
  • ۲۷ اسفند
  • 3 بازدید
  • ۰
  • سرکار خانم تن‌پوش، همسر مرحوم مهندس عظیمی که در صحبت‌ها خود را «عظیمی» معرفی می‌کرد، مادرانه پذیرای ما و پاسخگوی سؤالات‌مان شد.

    یادنامه حسینعلی عظیمی – ۴ | همسرانه‌های مهندس
    – اخبار اقتصادی –

    به گزارش خبرگزاری تسنیم؛ ۲۵ اسفند، مصادف با پنجمین سالگرد رحلت شهادت‌گونه سردار جهادگر، مهندس حسینعلی عظیمی، از پیشکسوتان برجسته فرماندهی پشتیبانی و مهندسی جنگ جهادسازندگی بود. به همین مناسبت خبرگزاری تسنیم، با همکاری کانون سنگرسازان بی‌سنگر (ایثارگران پشتیبانی و مهندسی جنگ جهاد)، یادنامه‌ای در چند بخش جهت گرامی‌داشت این چهره نامدار دفاع مقدس منتشر می‌کند. در این مجموعه، با بهره‌گیری از یادداشت‌ها و سخنرانی‌های ایشان و همچنین گفت‌وگوهایی با صاحب‌نظران و همراهان و همرزمان آن مرحوم، زوایایی از زندگی پرفرازونشیب او به تصویر کشیده خواهد شد. در شماره‌های گذشته، ضمن مروری بر رزومه و سوابق مهندس عظیمی، زوایایی از زندگی آن مرحوم توسط یار دیرینش، پروفسور محسن خلیجی تشریح شد. یادنامه زندگی سردار جهادگر حسینعلی عظیمی بهانه‌ای شد که مهمان خانواده ایشان باشیم.  

    از همین یادنامه، بیشتر بخوانید

    + معرفی اجمالی سردار جهادگر
    + «کارستان» به روایت پروفسور خلیجی
    + سردار آب!

    تسنیم: سلام و خیلی ممنون که وقتتان را در اختیار ما قرار دادید. یک مصاحبه‌ای با حاج آقا داشتیم، به ایشان گفتیم که اگر از یک نفر حلالیت بخواهید از چه کسی هست؟ بدون لحظه‌ای تأمل گفت از خانمم! برای همین لازم دانستیم که در این ویژه‌نامه حتماً با شما صحبتی داشته باشیم. در ابتدا خواهش می‌کنم خودتان را معرفی کنید و کمی در مورد نحوه آشنایی‌تان با حاج آقا هم بفرمایید.

    بنده هم خدمت شما سلام عرض می‌کنم. من بهجت تن‌پوش هستم همسر حسینعلی عظیمی. ما سال پنجاه و نه بود که با هم ازدواج کردیم. موقعی که برای ازدواج صحبت می‌کردیم عهد کردیم از آن موقع که انقلابی باشیم، انقلابی زندگی کنیم و برای رضای خدا هر کاری از دستمان برمی‌آید انجام بدهیم. موقعی که من با ایشان ازدواج کردم فرماندار بودند، بعد موقعی که رفتم منزلشان استاندار بودند. خیلی سفارش می‌کردند که من اسباب بسیار ساده‌ای بیاورم. عقیده خودمم همین بود. وقتی که رفتم منزل ایشان یک خانه ساده داشتند. اولاً بندرعباس بودیم. اولین بار رفتم بندرعباس، بعد از عقدمان که رفتم آنجا، یک خانه خیلی ساده‌ای داشت، که البته خانه‌ استانداری نبود. همه بچه‌های فرمانداری آنجا زندگی می‌کردند و تقریباً نفری یک اتاق داشتیم. بسیار ساده، بسیار ساده. اصلاً قابل فهم برای هیچکس نبود که ما می‌گفتیم اینطور داریم زندگی می‌کنیم. قبول نمی‌کرد، اصلاً باور نمی‌کرد. الحمدلله خیلی خوب تو همان خانه بسیار ساده ما زندگی کردیم و بسیار بی‌آلایش. حالا یک وقت‌هایی آدم ساده زندگی می‌کند ولی یک آلایش‌هایی در زندگیش هست، ولی برای ما نبود. ایشان شبانه‌روز آنجا زحمت می‌کشید. شبانه‌روز در هوای گرم و رطوبتی که برای خود من غیرقابل‌تحمل بود، فعالیت می‌کرد. برای من تحمل گرمای بندرعباس خیلی سخت بود. ولی آدم برای خداوند که کار می‌کند خودش همه چیز را درست می‌کند و یک صبری به من داد. من روز اولی که وارد آنجا شدم، نوزده نفر مهمان وارد این خانه شد و من با آن گرما آشپزی کردم. بعد از این دیگر زندگی انقلابی شروع شد و نمی‌دانم هر جور که می‌شد آن موقع گفت و من راضی بودم از این که دارم یک کاری برای خدا می‌کنم. چون زمان انقلاب وقتی راهپیمایی و کارهای دیگر بود من شرکت می‌کردم و دوست نداشتم بروم در خانه بنشینم. به عنوان یک همسر استاندار برایم خوشایند نبود. آقای عظیمی هم از این مسئله خیلی راضی بود. مادر شوهرم خدا رحمتشان کند، خیلی خانم مهربانی بود، از این مسئله ناراحت بود. به من می‌گفت ببین اینجا اگر بایستی مریض می‌شوی، بیا با من برویم شیراز! گفتم «آخه نمیشه که اول زندگی پاشم برم شیراز! اصلاً عیبی نداره. کم‌کم خلاصه آنجا را شکل دادیم. بعد حاج آقا خانه دیگری اجاره کردند تقریباً یک سالن بیست متری داشت. یک هال کوچکتر و دو تا اتاق. رفتیم در محله دیگر که یک محله معمولی آنجا بود زندگی می‌کردیم این زندگی اولیه ما بود. کم‌کم دیگر این روال گذشت و ایشان صبح می رفتند، می‌آمدند ناهار می‌خوردند، دوباره می‌رفتند و ۱-۲ شب می‌آمدند.

    یک بار منافق‌ها ریختند در خانه ما خیلی شلوغ کردند. من رفتم دم در، گفتند بگو استاندار بیاید. اول باورشان نمی‌شد که اینجا خانه استاندار باشد. به هر حال گفتم استاندار که الآن خانه نیست و در محل کارشان هستند. شما اگر مسئله‌ای دارید آنجا بروید. آنقدر دیگر آنجا «مرگ بر استاندار» و اینها گفتند تا خسته شدند. از آنجایی که خدا می‌خواست، ترس و واهمه را از من و خانواده‌ام گرفته بود. ولی با این همه من سختی‌هایش را نفهمیدم. واقعاً کار خدا بود. کار حاج آقا هم نبود. من الآن یک موقع فکر می‌کنم پیش خودم می‌گویم چطور مثلاً من توانستم تحمل کنم و این مسئله گذشت؟ حالا بگذریم که چقدر تلفن می‌کردند و تهدیدمان می‌کردند. یک بار زنگ زدند گفتند حاج آقا را دزدیدیم. من زنگ زدم استانداری گفتند حاج آقا قشم رفته است. حالا وسط راه قشم رفته بودند یکی از این جزیره‌های دیگر و هیچ کسی هم خبر نداشت. ما حرف این منافق را قبول کردیم. دیگر آن موقع دنیایی شد. به هر حال این اول زندگی ما بود الحمد لله…

    تسنیم: حاج آقا وقتی می‌خواست از استانداری استعفا بدهد به شما گفته بود یا نه؟

    بله گفت اینجا من دیگر نمی‌توانم کاری انجام بدهم. حاج آقا یک اخلاق خوبی که داشت این بود که تا زمانی سر یک کاری بود که می‌توانست مفید کار کند. تا آخر عمرش هم اینطور بود. همین که می‌دید نمی‌تواند مفید کار کند، استعفا می‌داد و بیرون می‌آمد. حالا هر چقدر بیکار بود، ضرر کرده بود، هر برنامه‌ای بود برایش مهم نبود. آنجا هم همینطور بود گفت ما دیگر یواش‌یواش باید از اینجا برویم من دیگر نمی‌توانم کاری انجام بدهم و کارهایی که باید بکنم را انجام داده‌ام. آنجا پایه‌ای گذاشته بود طوری شده بود که یک بار من رفتم بازار خرید کنم چند نفر با هم صحبت می‌کردند می‌گفتند که این استانداری که آمده دیوانه است! خودش در اتاقی که می‌نشیند کولر را خاموش می‌کند آن زمان برق خیلی زیاد می‌رفت. بعد من که از بازار آمدم به ایشان گفتم ببین در بین مردم اینطور شایع شده چرا شما کولرتان را خاموش می‌کنید؟

    می‌گفتند برای اینکه همه مردم برق ندارند، و وقتی برق می‌رود می‌خواهم من هم احساس کنم که این گرما چه کاری دارد با مردم می‌کند. یعنی خودش را می‌آورد در حد پایین‌ترین افرادی که آن زمان بودند. بعضی اوقات هم به کل استانداری دستور می‌داد کولرها را خاموش کنند برای اینکه کم‌کاری می‌کردند و می‌گفتند که شما با این وضعیت نمی‌فهمید که مردم از گرما چه می‌کشند.

    تسنیم: خب اینجا یک سؤالی برایم مطرح شده: یک دختر خانمی آمده همسر استاندار این مملکت شده یک دفعه این استاندار تصمیم می‌گیرد که همه مناصب دولتی را رها کند و به عنوان یک جهادگر به روستاها و جنگ برود حس آن دوران‌تان چه بود؟

    هیچی!

    تسنیم: واقعاً هیچی؟

    واقعاً هیچی! به روحش قسم برایم مهم نبود. یعنی ایشان یک جوری برای ما این را جا انداخته بود ــ خدا خیرشان بده ــ آن موقع هم اینطور بود، واقعاً ما این‌طور تربیت شده بودیم، این هم در اصل حاصل تربیت امام بود؛ حتی اگر یک فردی مرفه زندگی می‌کرد خیلی برایمان عجیب بود که چرا اینطوری زندگی می‌کند؟ این حس برایمان خیلی بهتر بود تا آن حس که فرد مرفهی داشت. ایشان زندگی قبل از انقلابشان یک زندگی خوب و مرفه بود. پدرشان خیلی مرتب زندگی می‌کردند همه را با هم گذاشت کنار و هر چیزی که مال خودش بود بخشید همیشه هم به خانواده‌اش می‌گفت شما نباید این‌طوری زندگی کنید. این زندگی شما را امام دوست ندارد. خیلی مرید امام بود، تا روز آخر هم این رابطه را حفظ کرد. امام خدا رحمتشان کند آن اوایل توصیه می فرمودند که طلبگی زندگی کنید. این طلبگی زندگی کردن برای ما جا افتاده بود برای آقای عظیمی جا افتاده بود که ما باید این طوری زندگی کنیم تا درد مردم را بفهمیم.

    من یک مسئله‌ای عرض کنم. ما آن موقع با اتوبوس برمی‌گشتیم دیگر با هواپیما برنگشتیم، با اتوبوس برگشتیم رفتیم شیراز، من وقتی زنان بندرعباسی را در اتوبوس می‌دیدم با آن حجم از مشکلات پیش خودم می‌گفتم خدا را صد هزار مرتبه شکر که من به شما بدهکار نیستم. من مثل خود شما زندگی کردم من حالا من بار روی سرم نگذاشتم ولی تمام کارهای زندگی را خودم انجام می‌دادم. در محله‌ای که زندگی می‌کردیم اجناس گران‌تر از بازار بود. من می‌رفتم بازار خرید می‌کردم با یک زنبیل قرمزرنگ که آن زمان رایج بود که ارزان خرید کنم تا خرجی که حاج آقا به ما می‌داد برسد. اگر دو روز سه روز غذای خوب ما سر سفره می‌گذاشتیم حاج آقا ناراحت می‌شد و می‌گفت که ما از گرسنگان این شهر و روستاها غافل هستیم. واقعاً زندگی طلبگی داشتیم که خیلی هم از لحاظ روحی راحت بود.

    تسنیم: حاج خانم اشاره کردید که من همیشه شرق بودم حاج آقا غرب؛ ولی اینطوری نبوده چون خانم عظیمی با حاج آقا تشریف می‌برند اهواز و آنجا زندگی می‌کنند. چند سال آنجا بودید؟

    چهار سال و نیم ما اهواز بودیم.

    تسنیم: چطور شد که این کار را کردید؟

    من هر کجا که حاج آقا رفتند با ایشان رفتم. رفتند روستا من هم رفتم. مثلاً تفاوت شاید یک ماه تا دو ماه می‌شد، ولی اهواز این زمان بیشتر شد چون بچه‌ها مدرسه می‌رفتند ما خیلی اصرار می‌کردیم، ایشان می‌گفتند امن نیست و شما دست‌وپاگیر می‌شوید. یک خاطره‌ای عرض کنم. می‌خواهم به خاطره‌ای از شهید منتظرین و آمدنمان با حاج آقا به تهران اشاره کنم. حاج آقا یک دوستی داشتند به نام منتظرین که شهید شده بود. خدا رحمتش کند. بعد از شهادت برای من دیگر مثل برادر شده بود. هر موقع دلم می گرفت به مزار این شهید عزیز می‌رفتم. هر موقع هم حاج آقا را به فرودگاه می‌بردم موقع برگشتن گلزار شهدا می‌رفتم و بر مزار این شهید فاتحه‌ای می‌خواندم. یک بار که حاج آقا را رسانده بودم، چون غالباً ایشان می‌رفت به شهرستان‌ها، این دفعه طولانی شده بود. یک ذره ناراحت شده بودم، من شب یکشنبه رفتم پیش این شهید، گفتم شهید منتظرین به نظر شما درسته که حاج آقا همیشه در سفر باشد، من تنها در اصفهان زندگی کنم؟ من در اصفهان غریب بودم؛ به هر حال این را گفتم آمدم. یک کمی دلم گرفته بود که چقدر من ایشان را ببرم فرودگاه و تنها برگردم. فرودگاه اصفهان هم خارج از شهر بود و راه خیلی خطرناکی هم داشت، من این مسئله را به شهید گفتم و آمدم منزل. سه‌شنبه حاج آقا از تهران زنگ زد به اصفهان که حاج خانم من دیگر اینجا نمی‌توانم تنها باشم. شما بار سفر ببند که باید تهران بیایید. این برای سال ۶۹ باید باشد.

    تسنیم: خدا حاج آقا را رحمت کند. قوی‌ترین نکته و خصوصیت حاج آقا به عنوان یک همسر چه بود؟

    من یکی از چیزهایی که خیلی خدا را شاکر هستم، اصلاً ازدواج با ایشان بود. آن زمان کسان دیگری هم بودند که به خواستگاری آمده بودند، الآن هم ثروت‌های بی‌کران دارند. ایشان که آمدند خواستگاری گفتند هیچی ندارم. البته بعداً فهمیدم که همه‌چیز دارد ولی آنقدر زندگی ساده‌ای می‌کند. بزرگترین خصوصیت ایشان انقلابی بودنش بود، که تا آخر هم انقلابی ماند. مسئله دیگر ساده‌زیستی بود که به برکت ایشان من هم آلوده به دنیا نشدم. اینها خصلت‌های خیلی خوب بود. خیلی سخت‌کوش بود. اگر یک کاری برای رضای خدا بود، جلوی من را نمی‌گرفت که مثلاً نباید بروی با نباید بکنی. برای رضای خدا خیلی کار می‌کرد. همیشه به من و بچه‌ها هم می‌گفت یک کاری که می‌کنید برای رضای خدا باشد. اگر برای خدا نیست نکنید! من فکر می‌کنم یک زندگی پاک و خوبی را ایشان برای من و بچه‌ها پیاده کرد. رفاهیات هم داشتیم، بد نبود، افراط نداشتیم، ولی کم و کسر هم نداشتیم. زندگی‌مان می‌گذرد. خیلی آن‌طور که بگویم در فشار باشد و اینها نبود، ولی یک زندگی فوق‌العاده روحانی داشتیم. مثلاً من می‌بینم بعضی از خانم‌ها نمی‌توانند کارهای خیر بکنند، چون همسران‌شان اجازه نمی‌دهند و عکس این قضیه هم وجود دارد. الآن هم داریم خیلی از خانم‌ها بودند که شوهران‌شان را از جبهه برگردانند، ولی ایشان با ما یک جوری برخورد کرد که ما جبهه را یک زندگی مقدس می‌دیدیم. از ایشان دارم نه این که بگویم خودم! نه من نیستم؛ ایشان ما را تربیت کرد؛ خودش که تربیت شد در این انقلاب؛ ما را هم تربیت کرد. هرچه امام گفت ایشان خودش اطاعت کرد و ما را هم اینطوری تربیت کرد. شما اگر در زندگی بچه‌های ما وارد شوید می‌بینید که هیچکدام اهل تجمل نیستند. شغلی خوبی هم دارند ولی من می‌بینم که آلوده تجمل نشدند. این را هم از پدرشان دارند. کار خیر خیلی زیاد انجام می‌داد. اینها خصلت‌های آقای عظیمی بود که ما را هم دنبال خودش کشاند اینها برای ما خیلی خوب بود و ما درس می‌گرفتیم.

    تسنیم: بحث و جدل یکی از شیرینی‌های زندگی زناشویی است.

    ما هم داشتیم (با لبخند).

    تسنیم: خب چه کسی اول آشتی می‌کرد؟

    ایشان وقتی عصبانی می‌شد داغ می‌کرد؛ خیلی زیاد؛ ولی من سکوت می‌کردم. ولی زود خاموش می‌شد، ولی من زود خاموش نمی‌شدم، دلم می‌گرفت، خیلی زود می‌آمد و صحبت می‌کرد.

    تسنیم: اهل معذرت‌خواهی هم بود؟

    بله؛ دو سه بار خیلی به من ظلم شده بود. حالا از طرف دیگری بود، ولی خب ایشان آمد عذرخواهی کرد، بعد همین حرفی که شما در ابتدای مصاحبه گفتید را خیلی می‌زد که من گیر کسی یا جایی نیستم، اگر گیر باشم گیر شما هستم. اول این را می‌گفت که من از تو خیلی راضی هستم که من را در یک عمل انجام شده قرار بدهد (با لبخند) تو هم از من راضی هستی؟ نمی‌شود زندگی بدون بحث باشد، اصلاً لطفی هم ندارد. ما سر بچه‌ها و ازدواج‌شان خیلی بحث داشتیم.

    تسنیم: روابط حاج آقا با بچه‌ها چطور بود؟

    خیلی خوب بود. حالا گاهی در برابر مثلاً اشتباه‌هایی که از فرزند ممکن است سر بزند خیلی سخت بود. بخصوص گناه اگر بود خیلی عصبی می‌شد و سخت در مقابل آن می‌ایستاد. ببینید اگر بچه‌ها حلال‌خور شدند و حلال و حرام سرشان می‌شود به خاطر این بود که پدرشان همینطور تذکر می‌داد. بخصوص محمد من خیلی زیاد به این موضوع توجه می‌کند.

    تسنیم: سؤال آخر: چندجمله‌ای با حاج آقا صحبت کنید.

    (در حال بغض) خیلی بی‌وفایی کردی، ما همیشه با هم بودیم، من هیچ موقع شما را تنها نگذاشتم، هر جا رفتی با شما آمدم، ولی الآن من را تنها گذاشتی و این خیلی سخت است، جایت خیلی خالی است، من همیشه همه کارهای منزل را خودم انجام می‌دادم، و شما کمک خاصی نداشتی، ولی الآن چطور شده که انجام کارها اینقدر برایم سخت شده است؟ نبودنت خیلی سخت است، سفرت به خیر!

    تسنیم: ایشان از خوب‌های دوران بودند و تا ابد هم ان‌شاءالله از ایشان به خوبی یاد خواهد شد. ممنون که پذیرای ما بودید.

    انتهای پیام/

    اخبار مشابه:

    دیدگاهتان را بنویسید

    نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *